او در حالی که شعار می داد ، روی تپه ای بلند بود که باد لباسهای شل خود را می زد:
عزیزترین مکان DNA زین شنا است
و بهترین نشستن در زمان iPad

او حرف او را قطع کرد و گفت:
سلام ، پدر الطیب ، ما این خانه را اینگونه از دست شما نجات داده ایم
عزیزترین مکان DNA زین شنا است
و بهترین نشستن به موقع کتاب است

طوری به من نگاه کرد که انگار تحریم من نسبت به او بدتر شده است و با لبخندی کنایه آمیز که درون خود را با غرور خود نشان می دهد ، همانطور که برای او مرسوم است.
او در جواب گفت:
آن روزی بود که کتاب رسانه خواندن بود و نه چیز دیگری ، اما اکنون شما در زمان خوانندگان کتاب الکترونیکی هستید

سلام ، من نشنیدم ، اما من گناهان او را فکر کردم ، بنابراین دیدم که پول را با چیزی مثل او به او بازگردانم.
وقت شما بیشتر از زمان چرم و مرکب های پر نیست ، و من می بینم که در مورد iPad و Kindle با من صحبت می کنید ، بنابراین خودتان هستید!

او پیش خود را پیش داوری کرد انگار که طنز من را می خواهد ، اما عقب نشینی کرد و فهمید که من خیلی کوچک هستم تا بتوانم شعر او را جاودانه کنم ،
سپس وی یک سerال کننده اضافه کرد:
آیا می دانید چه کسی اولین کسی بود که در این ویرانه گریه کرد؟

من با وجد به او پاسخ دادم:
آن مرد قیس گفت
ما از یاد عزیزم و یک خانه ایستادیم

آنقدر بلند خندید که من را از خشم پر کرد و گفت:
خانه اینگونه نیست بلکه بیشتر است
آنها که از حافظه iPod ، iPad و Deraa عقب مانده بودند ، رسم معمول خود را بهانه نکردند

و او اضافه کرد ، گویی که می خواست زمان را کوتاه کند و آن را در یک لحظه جمع کند ، با اولین گریه بر ویرانه ها تا روزی که کشته شد ، شروع به گفتن به من:
آیا می دانید اسدی چقدر توانسته است مرا در شب عید قربان بکشد؟

من به سادگی به او پاسخ دادم:
چشم ها تو را متوجه شدند و از تو درباره او گفتند!
من از اینكه این بار به من نخندید متعجب شدم و فهمیدم كه او را می كشد و شاید او نمی خواست خاطرات غم انگیزی را بیاورد.

و او به من پاسخ داد:
لعنت به GPS

از او پرسیدم:
منظورتان موقعیت یابی است؟

او جواب داد:
بله ، در آن روز فراموش کردم آن را ببندم ، بنابراین مرد پست توانست من را پیدا کند و با مشتری خود به من حمله کرد.

در آن زمان ، من به گونه ای گریه خواهم کرد که ضعف روح انسان را آگاه کند ، حتی اگر غرور و غرور بنوشم.

بنابراین به او گفتم تا از او دلجویی کنم:
ای ابوالطیب ، حتی اگر بمیری ، اشعار و قضاوت فصیح شما نمرده است و هنوز نسلی به نسل دیگر منتقل می شود. من از تیم آیفون اسلام می خواهم برنامه ای برای آیفون و آی پد بسازند که شامل تمام اشعار شما باشد به احترام یاد شما

حرف من را قطع کرد و گفت:
و از آیفون اسلام؟ آیا آنها از بنی حمدان ، استادان شمشیر و قلم هستند؟

من فکر کردم که این کار جوانمردانه ای است که قطع خاطرات زیبای او را با جوابی که شاید موفق نباشد قطع نمی کند.
من به او جواب دادم:
بله ، آنها در میان آنها هستند ، اما در هیچ یک از جنگ های خود شرکت نکردند

او از نگاه خرد خود آواز خواند:
اگر سختی نبود همه مردم پیروز می شدند
سخاوت فقیر و شجاعت یک مبارزه است

در حالی که ما هستیم ، همانطور که او فریاد می زند و ناله می کند ، من شمشیر او را می کشم
و او بر من فریاد زد ، گفت:
او وای مادرش است.

و اگر داماسک به سمت من می رود و با شمشیر بر روی همسترینگ من را می زند ، تا از خواب بیدار شوم تا جیغ دختر دو ساله ام (مادر پدرش) ، که دو ساله است ، ایستاده است سرم و خواستار وای و گلوله است زیرا باتری آیفون قبل از اتمام آهنگ مورد علاقه اش تمام شده است و خدا را شکر می کنم که ضربه ای به سرم وارد شد.

نوشته شده توسط: ابومعز آل عامری (چوپان)
به کارگردانی: احمد بافقیح

مقالات ذات صل